غزل مناجاتی با خداوند کریم
در بساطم باز چیزی نیست، آهم را نگاه قطـرههای شرم، در ابرِ نگـاهم را نگاه این زمستان هم گذشت؛ از برفِ پیری بگذریم! روسپیدان را ببین؛ روی سیاهم را نگاه بـر تن دیـوار زنـدانـم به جـای پـنـجـره میلـههای چوبخطّ سال و ماهم را نگاه خـاک بر سر ریخـتـم پای دل ویـرانهام سقفِ خاکآلـودهام را؛ سرپناهم را نگاه با خودم در جنگ بودم قلعههایم فتح شد چشم، زهرآلود؛ دل، زخمی؛ سپاهم را نگاه کور کردم چشمههایی را که غرق نور بود خشکـسالِ چـشـمهای بیگـنـاهم را نگاه در بساطم نیست جرمی لایق غفّاریات کوهِ غفران را ببین؛ مثقال کاهم را نگاه چشمپوشا !؛ نامۀ اعـمالِ زشتم را نبـین »یا حسینم» را؛ گریزِ قـتلگاهم را نگاه |